بگیر و ببندی ست توی این ذهنِ لاکردار. حالی اش نمی شود که گذشته برنمیگردد. حالی اش نمی شود که فرصت های از دست رفته را با غصه نمی شود جبران کرد و فقط روز به روز ضعیف ترت می کند. حالی اش نمی شود روزی هزار بار هم با این و آن توی خیالش دعوا کند و معرکه بگیرد و یکی را بچسباند به سینه یِ دیوار، دیگر فایده ندارد. حالی اش نمی شود اما نمیدانم چکارش کنم که کوتاه بیاید. چه بگویمش که آرام شود و سر به راه شود و دست از آزارِ وقت و بی وقتم بکشد. گمانم یکی از همین شب ها، فشارش بالا برود و برای همیشه از کار بیفتد. آن وقت بماند یک مغزِ مُرده که به هیچ دردی ام نمیخورد و قلبی که نصفه و نیمه توی سینه میتپد و امید آدم هایی دست به دعا که بلکم جانی دوباره بگیرد این جسم.بگیر و ببندی ست توی این ذهنِ لاکردار و کوتاه نمی آید.
+می شود برای همیشه بغلم کنی خداجان
بریدن را نمی شود در یک کلمه یا جمله خلاصه اش کرد.
لعنتی انگار ریشه دوانده باشد به هرسو و ازت برنیاید که از کدام ریشه حرف به میان آوری.
بریدن شاید چیزی شبیهِ کلافِ درهم تنیده یِ کاموایی باشد که ندانی سررشته یِ این کلافِ سردرگُم کدام است.
شرح و تفصیل نمی خواهد، بریدن دردی است که آرام شروع می شود و تو نمی دانی روزی این دردِ کوچک و ساده تمامِ وجودت را می گیرد
. نمی دانی چرا یکهو همه چیز عوض شده و تابِ ادامه دادن و لذتِ سابق را نداری.
بریدن دردی است که ریشه اش تمامِ وجودت را می گیرد، ذهن و فکرت را تسخیر می کند و نایِ جنگیدن با همه چیز را از دست می دهی و به تسلیم راضی می شوی.
بریدن دردی است بی درمان که اگر بیفتد به جانت، ول کُنت نیست تا تمامَت نکند برای همیشه
سلام .راستش رابخواهید بیشتر دیگر دوست دارم بنویسم چه ازخاطرات روزانه ویا دلنوشته های که از قلب سرچمشه میگیرد نه احساسی .دیگر احساساتم مرده گمانم زندگی روز مره گیم شده تلاش وتلاش وتلاش برای بهبود وارتقای کار ومدارک دانشگاهی وورزش وخدمت به خانواده دیگر خودم هم گاها پیدا نمیکنم اما وقتی تنها میشم یقه خاطرات را میگیرد واشکمرا درمیاورد چقدر ببینید نامرد هست
این روزها خیلی تحت فشارم از طرف پدربزرگ در شرکتش مشغولم و چند ین دفتر شرکت در کشورهای مختلف داره و بهم میگه اقدام برای تحصیل و دست گرفتن مدیری کارامد مثل خودت تو کشور دیگه برام مهم تره تا اینجا بمونی جای پیشرفت داری وپشت پا نزن به این تصمیم حداقل مدتی بیا واقامتت ودرست کن و برگرد اما من برای مهاجرت به کشور دیگر تمایل ندارم حتی مادر هم که اینقدر از دوری ام حتی درمحیط کارودانشگاه طی روزچندین بار تماس میگیرد میگه امیر منوملاک تصمیمات واینده ات قرار نده برو منتظرت هستم تا بیایی مادر .مثل این دنیای تجردی که گفتی انتخاب کردی ومنم به نظروتصمیمت احترام گذاشتم می تونی ازایران مهاجرت کنی ومیتونی نکنی تصمیم باخودته یاحداقل مدتی برواقامت بگیر وبرگرد چون موقعیت دارم وسریع میتونم گرین کارت بگیرم ازاین ورم به خاطر مسایلی نمیخوام ازایران دور بشم چونطی چندماه اخیرم برای سفرم که رفتم داشتم خفه میشدم کلا زندگی امیرمهدی خیلی پیچ وتاب پیدا کرده
چشمهام رو می بندم و می رم بچگی هام.
می رم به روزهای خوب بچگی. اون روزها که بهار های لطیف داشت و تابستون های خنک. اون روزها که پاییزهاش زیبا بودند و زمستون هاش پر از گرمای لبخندهای کودکانه.
اولش فکر می کردم این روزها اینقدر مسائل پیچیده و گوناگون٬ اینقدر دغدغه های کاری و مشغله های فکری وجود داره که سخت می شه به یاد آورد روزهای خوب بچگی رو.
فکر می کردم نمی تونم برگردم به اون دوران و به یاد بیارم همه ی جزئیات پرخاطره ی کودکی رو.
یادش بخیر اون روزها٬ که زینت حیاط خونه باغچه هایی بود با گل های ابریشم و یاس و همیشه بهار و رز و بنفشه و . و درخت های انگور و انار.
یادم میاد اون روزها رو٬ که وقتی انارهای ترش این درخت با انارهای شیرین اون یکی درخت توی کاسه ی بلوری مامان می رقصیدند٬ چه مزه ی دوست داشتنی رو مهمان دهان ما می کردند.
چه طنینی داشت صدای گنجشک هایی که هر روز صبح بهار٬ مهمان شاخه های نورسته و شکوفه های نوشکفته ی حیاط خانه می شدند.
چه خوش آهنگ بود صدای پرستوها٬ همه ی عصرهای اردی بهشت٬ وقتی سوار تاب توی حیاط می شدم و دوتایی نگاهمون رو به آسمون نزدیک و از زمین دور می کردیم.
چه روزهایی بودند ظهرهای تابستون٬ وقتی حوض خونه پر می شد از آب و فواره ها قلقلک می دادند صورتم رو تا قسمت کنم لذت آب تنی رو با آسمون. در ان خانه بزرگ وبا صفا
چقدر قشنگ بودند شب های تابستون٬ وقتی زیر سقف آسمون می خوابیدم و ستاره چینی می کردم و همیشه سوالم این بود که چرا سبد من هیچ وقت پر نمی شه از ستاره.
یاد اون شب ها بخیر که ماه رو مهمون اتاقم می کردم و بازی می کردیم
چقدر قشنگ بود تماشای به خواب رفتن خورشید از پنجره ی بزرگ اتاقم همه ی غروب های پاییز.
یاد روزهای برفی زمستون بخیر.
وقتی صبح چشم هام رو باز می کردم و حیاط خونه رو مثل عروس٬ زیبا و یکدست سفید پوش می دیدم.
اون روزها که چندین ساعت رو مشغول ساختن آدم برفی می کردیم و چندین روز٬ تماشا می کردیم برف هایی رو که آدم شده بودند و می خندیدند هر روز٬ تا چند روز.
یادم میاد وقتی خداحافظی آدم برفی هام رو می دیدم٬ تا چند ساعت بهانه می خواستم برای شکستن بغضم.
وقتی گلوم می سوخت از دیدن شال گردنم و بودن فقط چشم هاشون به یادگار.
کاش بودند روزهای کودکی.
لااقل اون روزها بهانه ای داشتم برای بغض هام و بی بهانه بودند خنده هام. برعکس این روزها که خندیدن بهانه می خواد و بغض.
لحظه ها می گذرند.
ثانیه ها هم لنگان لنگان پی هم در عبورند .
و در این میان تنهایی و سکوت در هم می آمیزند.
نه دلی در جستجوی نگاهیست و نه نگاهی در پی دیداری .
همه از هم در گریزاند و دل که در این میان سخت تیر می خورد ولی هنوز خود را دل نگه می دارد.
در این وحله فقط غروبی دلگیر و ساحلی خلوت که تنها در آن موج به چشم می خورد و ماسه هایی خیس شده از موج هایی خروشان که دلی پر از صدف ها و ماهی های بی احساس داشته اند ،
نگاهم را به خود جلب می کند.
من آنروز نه پیش رفتم و نه پس.
نه دلی برای شاعری کردن هایم مانده و نه دستانی توانمند برای قلم زدن و رنگ کردن
عمیق در خلوت خود فرو رفتم و سخت در اندیشه ای گریزان که هر چه پیش می روم زودتر از قدمهایم با من می آید.
نمی دانم چرا و تا کجا ولی هر چه هست خوب می دانم من در خلوتی عمیق غرق شدم و هیچ غریق نجاتی در هیچ سویم نیافتم. شاید بتوانم قلمی را وادار به نوشتن کنم و چند سطری از خلوت و ایستادگی هایم و تنهایی هایم فقط بنویسم .
دست دست می کنیم و هر روز در کوچه اکنون در حال درجا زدن های پی در پی هستیم.
نه پیش می رویم و نه پس
تو را نمی دانم ولی من هر چه از یادها و خاطراتم به جای مانده تنها حرفی تلخ و دستی سرد و قهوه ای به جا مانده بر میز که هر چه شکر در آن حواله کردم طعم تلخ آن عوض نشد که نشد.
خوب یادم هست
من
در میان دلشوره و اضطراب تنها ترانه سکوت را زمزمه می کنم و لب می گزیدم از این همه دوری .
من هنوز طعم گس آن خرمالوی نارس را حس می کنم.
درباره این سایت